سه شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۳۱ ب.ظ

عملیات بیت المقدس

عملیات ها

نقطه عطف فتوحات سرنوشت ساز جنگ

بیش از بیست ماه از آغاز جنگ تحمیلی استکبار علیه جمهوری نوپای اسلامی ایران می گذشت و شهر خرمشهر همچنان در چنگ نیروهای ارتش عرق قرار داشت . عملیات فتح المبین در منطقه غرب دزفول و شوش اخیرا به پایان رسیده و نتایج شگفت انگیز آن روح تازه ای را در کالبد رزمندگان اسلام دمیده بود . فرماندهان جنگ بر آن بودند تا فرصت ابتکار عمل و کشاندن جنگ به یک شکل فرسایشی و بلند مدت از دشمن گرفته شود ، به ویژه آنکه فصل گرمای طاقت فرسای جنوب کشور در راه بود .

عملیات پیروزمندانه فتح المبین که با آزاد سازی بخش گسترده ای از خاک خوزستان در شمال غرب این استان پایان پذیرفته بود ، راه را برای آزاد سازی مناطق خرمشهر ، شلمچه ، هویزه و بخش های دیگر هموار ساخته بود ، چرا که این منطقه وسیع بر خلاف منطقه عملیاتی فتح المبین فاقد عارضه و ناهمواری زمینی بود .

البته دشمن در غرب رودخانه کارون که در قلب خرمشهر جاری است ، استحکامات و موانع پیشرفته را احداث و 36 هزار نفر از نیروهای خود را در خطوط پدافندی پیچیده ای متمرکز و مستقر کرده بود . گذر از چنین خط مرگباری به یک معجزه و کاری خدایی شبیه بود . همچنان امام خمینی ، فرمانده کل قوا به محض آزاد شدن خرمشهر فرمودند : خرمشهر را خدا آزاد کرد .

زندگینامه ی شهید مهدی باکری

زندگینامه ی شهدا

میاندوآب شهری سردسیر در آذربایجان غربی است که آب و هوای سردش مردمی محکم و پرصلابت بارمی آورد. اودر همان دوران کودکی مادرش را از دست داد و دور از دامن محبت او بزرگ شد . خانواده اش همگی مذهبی بودند و برادر بزرگش « علی » در یک گروه مخفی علیه رژیم شاه مبارزه می کرد . مهدی سال آخر دبیرستان بود که نیروهای ساواک برادرش علی را در یک درگیری به شهادت رساندند و این واقعه تأثیر بزرگی بر روحیه او گذاشت . از آن پس مهدی همچون برادرش وارد مبارزه مستقیم با رژیم شد و فعالیت های انقلابی خودش را آغاز کرد .

زنگینامه ی شهید آوینی از زبان خودش

زندگینامه ی شهدا


من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام که درهر سوراخش که سر می‌کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.
اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.
ناگهان یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.